جاي نوري تو و ما از تو چو تاريک دلان

شاعر : سنايي غزنوي

آب گويي تو و ما از تو پر آتش جگرانجاي نوري تو و ما از تو چو تاريک دلان
مشک ار بوي دهد خشکي نارست در آنماهت ار نور دهد تري آبست درو
روز ما تيره‌تر از کارگه شيشه‌گرانشيشه‌ي باده‌ي روشن ندهي تا نکني
تا کي از پرورش و تربيت بد سيرانشرم دار اي فلک آخر مکن اين بي رسمي
چون تهي دست بوند از تو همه پر هنراناز تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
نيز هر ساعتمان شربت هجران مخورانعمر ما طعمه‌ي دوران تو شد بس باشد
سالي از نو شود از جلمه‌ي زير و زبرانهر که يکشب ز بر زن بود از روي مراد
آن بديدم که نبينند همه بي‌خبرانخواستم از پي راحت زني آخر از تو
ما به زندان و تو از دور به ما در نگراناين ز تو در خورد اي مادر زنداني زاي
همه چون فعل تو اين باشد بر بي‌پدرانمر پسر را به تو اميد کجا ماند پس
اينت اقبال که دارند پس امروز غرانچون به زن کردني اين رنج همي بايد ديد
مانده‌اند از پس يک ماده برينگونه برانما غلام کف دستيم بس اکنون که ز عجز
يوسفان را نبود چاره ازين بد گهراننه تويي يوسف يعقوب مکن قصه دراز
پس ترا کي خطري دارند اين بي‌خطرانيوسف مصري ده سال ز زن زندان ديد
هيچ داني چکند صحبت او با دگرانآنکه با يوسف صديق چنين خواهد کرد
تا به جان پند تو گيرند همه پر عبرانحجره‌ي عقل ز سوداي زنان خالي کن
تا بوي تاجور و پيش رو تاجورانبند يک ماده مشو تا بتواني چو خروس
بي‌خرد وار بزي تا نبوي سرد و گرانخاصه اکنون که جهان بي‌خردان بگرفتند
واي پس بر تو و آباد برين مختصرانکار چون بي‌خردي دارد و بي‌اصلي و جهل
هر که امروز بر آنست بر آنست برآنطالع فاجري و ماجري امروز قويست
نيست امروز ميان جهلا او ز سرانمر که پستان ميان پاي نداد او را شير
نيست در مجلس اين طايفه از پيشترانهر که لوزينه‌ي شهوت نچشيدست ز پس
لاجرم هست درين وقت ز گردون سپرانآنکه بودست چو گردون به گه خردي کوژ
جهد کن تا نبوي از نفر بي‌نفرانبي‌نفيرست کسي کش نفر از جهل و خطاست
داري اين مايه و گر نه خر ازين کلبه برانروزگاريست که جز جهل و خيانت نخرند
جهد کن تات نبيند فلک از پي سپرانسپر تير زمان ديده‌ي شوخست و فساد
چون شدستند همه بي‌گهران با گهرانشايد ار ديده‌ي آزاده گهر بار شود
پيشش از خشم در اطراف ممالک مپرانباز دانش چو همي صيد نگيرد ز اقبال
زان که هستند ز بستان وفا بي‌ثمرانمعني اصل و وفايش مجوي از همه کس
که سر راه برانند همه راهبراناندرين وقت ز کس راه صيانت مطلب
گوي اقبال ربودند همه بي‌خبرانبي‌خبروار در اين عصر بزي کز پي بخت
رشک بر مي‌آيدم اي خواجه ز کوران و کرانبا چنين قول و چنين فعل که اين دونان راست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقرانچون سرشت همه رعنايي و بر ساختگيست
همچو بي‌اصل تو دون باش نه از مشتهرانپس چو از واقعه‌ي حادثه کس نيست مصون
دهر و ايام کيت ديدي چون بي‌ظفرانعاجزيت از شرف با پدري بود ار نه
سخت بسيار بلاها کشد از بي‌بصرانهر که چون بي‌بصران صحبت دونان طلبد
چون نه اي خيره سر و در نسب خيره سرانپاي کي دارد با صحبت تو سفله‌ي دون
يارب اي بار خداييت جهاني ز خرانمردمي را چو نگيرد همي اين تازي اسب
ترس و لاباس بسازي چو همه بي‌فکرانوقت آنست که در پيشگه ميخانه
مگر از زحمت اسبت برمند اين گذراناسب شادي و طرب در صف ايام در آر
بخرابيش درين مرتع خاکي مچرانمرکب امر خدايست چو ترکيب تنت
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گير گراناي دل اي دل چو ز فضل و ز شرف حيرانيست
پاي برداريم از سيرت نيکو نظراندست در گردن ايام در آريم از عقل
مايه سازيم هم از همت و خوي دگراندين فروشيم چو اين قوم جزين مي‌نخرند
زان که اينست همه ره روش با خطرانکام جوييم و نبنديم دل اندر يک بند
که برون فلکند از ما فرزانه ترانهمت خويش وراي فلک و عقل نهيم
خود که باشند درو اينهمه صاحب سفرانخود که باشد فلک بادرو آب نهاد
که نوشتست همه بوده و نابوده در آنکار حکم ازلي دارد و نقش تقدير
طمع از چرخ ندارند مگر خيره‌سرانجرم از اجرام ندانند بجز کوردلان
چرخ پيمايان دورند و ستاره شمرانزان که از قاعده‌ي قسمت در پرده‌ي راز
باده دارد همه خوشي و دگر باده‌خورانهمه بادست حديث فلک و سير نجوم
ما و باده‌ي کهن و مطرب و نو خط پسراندولت نو چو همي مي‌ندهد چرخ کهن
گرد ميخانه در آييم چو بي زيب و فرانگرچه با زيب و فريم از خرد و اصل و وفا
ويحک اي پرده‌ي پرده‌در در ما نگرانعيش خود تلخ چه داريم به سوداي زنان
يا مدر يا چو دريدي چو ليمان بمدوزبيش از اين پرده‌ي ما پيش هر ابله مدران
ما و سيمين زنخان خوش و زرين کمرانيا مخوان يا چو بخواندي چو بخيلان بمران
سيم خوردن چه خطر دارد با سيمبرانجان ببخشيم به ياران نکو از سر عشق
چون بود کيسه پر از سيم و جهان پر شکرانخام باشد ترشي در رخ و شهوت در دل
پشت اسلام نکردند بنا بر عمرانرنگ آن قوم نگيريم به يک صحبت از آنک
همه اندر طرب هستي بي‌سيم و زرانهمه اندر طلب مستي بي‌عقل و دلان
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمرانآنچنان قاعده سازيم ز شادي که شود
چون برين گونه گذاريم جهان گذرانهيچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو